-
دخترکِ جزوه به دست!
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 00:59
اندر احوالات امتحانات ، شاد سازی امتحان دهنده گان ، بروز شدن وبلاگ ، دیدن نظرات دوستان ، تلف کردن وقت خود ، تند شدن تایپ ، حمایت کردن از همجنسان و اینکه یه دختر چقدر میتونه هول باشه پسر : میتونم جزوه تونو واسه کپی بگیرم ؟ دختر : از این مسخره بازیا خوشم نمیاد, حرفتو رک بگو ! پسر : من نمیومدم سر کلاس حقیقتش , اینه که...
-
اِمتَحَنَ - یَمتَحِنُ - امتِحان...
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 01:14
بار ها و بار ها شده سعی کردم آدما رو از روی صداشون، تشخیص بدم... یعنی مثلا صدای یکیرو پشت تلفن بشنوی... بعد فکر کنی که طرف چه شکلی میتونه باشه... اما یکبار هم درست نتونستم... دریغ از یک بار درست تشخیص دادن... آرزو به دل موندم (باید با یکی هماهنگ کنم که قبل از صحبت کردن باهاش، یه عکس از خودش بفرسته تا منم به آرزوم...
-
بد شانسی که امتحان سرش نمیشه!
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 00:48
نه تنها کم پیش نمیاد، بلکه کاملا هم زیاد پیش میاد که: یکی دو هفته ای هست که پروژه ی خفنی تو شرکت نیست، تو(=من) هم که کلا بیخیالی(=بیخیالم!)... بعد، عهد همین دیروز(یکشنبه! که میشه پریروز!) که بنده قصد کرده بود واسه امتحانِ امروز (یعنی سه شنبه، چرا که خیر سرم فردا(یعنی امروز) 8 صبح Exam دارم، الان که ساعت 1 نصفه شبه،...
-
از تهران بری و یه جا زندگی کنی!
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 17:12
از تهران بری و یه جا زندگی کنی!
-
چوب خشک!
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1390 19:33
امروز صبح رفتیم بهشت زهرا... کلا همینجوری پیش اومد... برای اولین بار رفتم توی غصالخونه... نگاه کردن از پشت پنجره به آدمایی که دارن یه انسان بی جان رو غصل میدن، واقعا سخت بود... اونجا همه ی مُرده ها یکسانن، چه پولدار باشی، چه فقیر، چه آدم بزرگی باشی، چه بدترین آدم روی زمین... هر چی که باشی، در هر صورت یه جور غصلت...
-
خسته نباشید
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1390 01:03
نزدیک ترین معنای "استاد خسته نباشید" کدام است؟ 1 -جمع کن بابا کار و زندگی داریم 2 - استاد به روح اعتقاد داری ؟؟؟؟ 3- جمع کن بابا قلـــــــیون دیر شد 4 -خفه میشی یا بیام خفه ات کنم 5 - جون مادرت درس بسه 6 - استــــــــــــاد قرار دارم دم بوفه! ولمون کن 7 - برو بیرون دیگه ... 8 - با خداحافظیت خوشحالمون کن 9 -...
-
دهه ی اول گذشت...
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1390 01:16
تاسوعا و عاشورا هم گذشت... اما هنوز بار گناه رو رو دوش خودم حس میکنم... امسال اونجوری که میخواستم، نبودم... چرا شو هم میدونم... ولی چه فایده!!! -- اینم از تغییراتی که وعده داده بودیم... قشنگ نیست؟ نه، جون مصی قشنگ نیست؟ البته با اقرار بر این قضیه که به نظر خودم، سلیقه ی هنری ندارم و اصولا توی انتخاب رنگ ها و ... خوب...
-
هوس هم هوس های قدیم!
پنجشنبه 10 آذرماه سال 1390 00:27
بدم میاد وقتی میری خرید، یه لباسی، کفشی، شالی، مانتویی بخری، یارو اول قیمت فضایی بهت میگه (یه چیز تو مایه های دو سه برابر!) بعد به خاطر تو، (با تاکید بر اینکه از تو خوشم اومده!) یه 3، 4 تومان تخفیف هم میده... تخفیف بخوره تو سرت! مردم مگه دین و ایمون ندارن!!! والا -- یه چند روزی هست هوس کردم کتاب بخونم، ولی حسش نمیاد...
-
ارزششو داره؟
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 00:46
یه فکری یه چند وقتیه بد جوری مشغولم کرده! "واقعا پیشرفت جهان به چه قیمتیه!!! " گرم شدن زمین! ؟ از بین رفتن یخچال های قطبی؟ ! اضافه شدن زباله های فضایی! تغییر مرکز جرم زمین؟! از بین رفتن آرامش! سر و صدا و هم همه و دود! افزایش تابش اشعه فرابنفش! منقزض شدن سالیانه n نوع از گونه های حیوانی! تولدِ بیماری ها جدید!...
-
تا قسمت چی باشه!
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1390 18:52
صبح بهم خبر دادن که مادر یکی از دوستامون فوت شده... سرطان داشت! مام سریع رفتیم پیشش... چقدر سخت بود واسش... مادرش زود رفت... هنوز جونیه بچه هاشو ندیده بود... وقتی داشتن تو قبر میذاشتنش، هیچکی آروم و قرار نداشت... پدرشون که اصلا ... داداش ِ کوچیک تر هم وضعش از همه بد تر... فقط مونده بود این یه پسر که باید همه رو دلداری...
-
Found a bug!
جمعه 20 آبانماه سال 1390 01:32
روز تولد اصلا روز مهمی نیست! چون عملا به جای بزرگتر شدن، داری کوچیکتر میشی! داره از عمرت کم میشه! یه سال به پایان عمرت نزدیکتر میشی! 1 سال از جوونیت گذشته... یک سال ... یک سال... گذشت... به سرعت یه چشم به هم زدن... به راحتی آب خوردن... با همه ی خوبیهاشو بدیهاش... با همه تجربه ها و خاطراتِ خوب و بدش... با همه زاد و ولد...
-
زمستان وارد میشود!
سهشنبه 17 آبانماه سال 1390 19:46
وقتی برف شروع به باریدن میکنه! از هیچ فرصتی واسه نگاه کردن به دونه های برفی که از توی نور ِ لامپ های تیر ِ چراغ ِ برقِ کنار ِ خونمون رد میشن، دریغ نمیکنم... آرامش بخش و کاملا زیبا... --- بدم میاد از این دخترایی که تازه به دوران رسیدن... تا یه پسر یه کلمه حرف میزنه یه جوری جَـوّ میگیرتشون که انگار پسر ایده آل زندیگشونو...
-
ممکن هست یا نیست؟ مساله این است!
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1390 14:29
Battlefield 3 که نیومده تموم شد! حالا در انتظار call of ایم... -- این اسنیکِ نوکیا هم مارو بد جووووری معتاد کرده ها! ولی بالاخره رکورد قبلیه خودمو شکستم... 3000 تا! ها ها ها... مرد میخوام رکوردمو بزنه... اونم با لول 9 -- تا یادم نرفته بگم که همه دعوتن، حتی شما دوست عزیز... زمان دقیق و مکان، متعاقبا از همین طریق اطلاع...
-
بارو بارو بارووونه هِـــــــــی دستتِ بده دستم...
شنبه 7 آبانماه سال 1390 00:10
طبق معمول: بدم میاد وقتی میری تو یه وبلاگ میبینی یه مطلب خدافظی نوشته غمنـــــــــاک... خوب تو که میخوای بری، وبلاگو ببند خودتو راحت کن... مگه مرض داری خوننده هاتو میآزاری!؟ خسته شدم از بس خیابونا دست انداز داره... بابا یه کم به فکر عابرا باشین... نمیگین یارو عین اسب از روش رد میشه بعد من ِ بی تقصیر باید یه گالن آب...
-
حس نوشتن هست، موضوعی پیدا نمیشه!
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 14:54
! تنها دلیل دیر آپدیت شدن این وبلاگ، بی موضوعی نیست! اصولا موضوع پیدا میشه اگه آدم فرصت فکر کردن برای نوشتش رو داشته باشه... پس نتیجه میگیرم فرصت یافت نمیشود... جدیدا نمیدونم چرا وقت نمیکنم ناهار بخورم اتفاقا کلی هم اذیت میشم، ولی باز هم نمیدونم چرا!!!! فکر کنم دارم معتاد میشم... یادم باشه خودمو ببرم آزمایش ببینیم من...
-
یه تیرو 4 تا نشون
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1390 01:15
تشکر ویژه از کسایی که با من همدرد و همراه بودند و دعای خیرشون رو از یه طفل معصوم دریغ نکردند.. خدارو شکر بهتر شده! فقط یه آزمایش دیگه مونده که اگه جوابش مشخص بشه یه کمی خیال همه راحت خواهد شد. انشالله... اینم عکس این کوچولو ناز 1.5 کیلویی: (عکسو حذفیدم!) ----------------------------------------- جدیدا اینجوری شدم: از...
-
محمد رضا
شنبه 9 مهرماه سال 1390 22:19
یه نوزاد که تازه پا به این دنیا گذاشته به خاطر مشکلی که پیش اومده خیلی نیاز به دعا داره... منم واقعا دوسش دارم... خواهش میکنم... خواهش میکنم... التماس میکنم که دعاش کنید... از ته دلتون دعاش کنید... خیلی دلم نگرونه... خیلی... ممنونم...
-
از رو بیکاری
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1390 13:52
یه چند ساعتی میشه حوصلم سر رفته... ولی دارم روش کار میکنم که بیشتر از این سر نره! --- آمریکن پای دِ بوک آو لاو رو بالاخره بعد از مدت ها دیدم! جزو فیلماییه که فقط میشه یه بار دیدش... خیلی باهاش حال نکردم... حتی مزاج فرهنگی و سینماییه منو تحت تاثیر قرار داد و چند درجه کشیدش پایین... این شد که رفتم دوباره و بعد از ده ها...
-
برگشتم
شنبه 2 مهرماه سال 1390 22:16
کلا که خیلی خوب بود... از کجاش بنویسم! از هتل رایگانی که سرویس رایگان برای نمایشگاه داشت؟ از صبحانه و ناهار و شام و میان وعده رایگانی که در اختیارمون قرار میدادند؟ از احترامی که میزاشتند؟ (خیال کرده بودن منم مخترعم... خبر نداشتن که آویزون شده بودم آخرش نفهمیدم من اونجا چیکار میکردم :دی * ) از کوچکترین مخترع؟ از آدمای...
-
عدد بازی
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 22:29
اولا، چقدر خوبه که تو اینجا آدما با هم روبرو نمیشن! و یه شناخت و تصویر ذهنی از دوستای مجازیشون میسازن... و خوشحالم که از زندگیه واقعیم کسی پاشو تو این وبلاگ نداشته و امیدوارم که نزاره! چون عواقبش پای خودشه! دوما، فردا دارم میرم قزوین واسه نمایشگاه تجاری سازی اختراعات و نوآوری، 4 روزم اونجام... خدا بخیر بگذرونه و اینکه...
-
درمان بی حوصلگی
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 00:31
یه ماشین جلو تر داره میره! یکی هم عقب تر، جفتشون فلاشر زدن که نکنه همدیگرو گم کنن... که ناگهان تو از را میرسی... و چون شبه و خیلی تاریکه! وسوسه ای بر وجودت غالب میشه که بهت میگه: نمیخوای فلاشرتو روشن کنی! تو هم که میبینی ساعت 12 شبه و تک و تنها توی خیابونی و احتمالا حوصلت سر رفته، سرت رو به نشانه ی موافقت تکون میدی و...
-
تراوشات - عکس
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 15:07
دیدید بعضیا عکس نمیگیرن، یا اصلا خوششون نمیاد تو عکس باشن... چند وقت پیش داشتم راجع به همین فکر میکردم که بعضیا از عکس انداختن خوششون نمیاد... و طبق معمول به یه سری نتایج هم رسیدم که آنها را به رایگان در اختیار عموم قرار میدم... بعد بگید تحصیل ِ علم سخته! این احتمالایی که من بهش رسیدم شاید خیلی درست نباشه و شاید اگه...
-
تغییرات بی تغییرات...
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1390 18:53
وقتی ساعت 1 شب از رو بی خوابی پا میشی میای پای کامی... بعد از روی بیکاری و بیخوای دست به اچ تی ام ال میشی... توقع داری از این بهتر بشه؟؟ نخواستیم بابا... اصلا همون چیزی که بود از همش بهتره... اینقدر سیستم کدنویسی اینجا داغونه که که واقعا کار خاصی نمیشه کرد... شیطونه میگه برم رو وردپرسا... منم که دیوونه ی اِدیت ... کلا...
-
تغییرات
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1390 05:43
دیدم سیستم نظرات بلاگ اسکای خیلی بیخوده... گفتم خودم دست به کار بشم و یه حالی بهش بدم، شاید کمی با خود شد.... این شد که الان شما دارید میبینید! ایده ای که تو ذهنم بود خیلی سخت نبود... ولی وقتی خواستم عملیش کنم خیلی سخت شد!! و کلی هم مشکل جدید اضافه شد... و یه چنتا سوتیه وحشنتاک هم داره! ولی فعلا حسش نیست درستش کنم و...
-
مرور گذشته...
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 16:52
فکر میکنین هنرمندای بزرگ از کجا شروع کردن؟ خوب معلومه دیگه... از همینجایی که من شروع کردم... (عکسی در زیر میبینید، متعلق به حدود 6 سال پیش میباشد، جزو عکسایی بود که تو خاطرات یافتم... یادش بخیر.......................... ) آدما با خاطرات زندگی میکنند ولی از آنها عبرت نمیگیرند... چرا؟ خدا میداند (MST)
-
های
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 02:51
امسال هم گذشت... آره دیگه! ما موندیم و 1 سال دیگه! خسته هم که هستم... میخوام بخوابم! هوای تهران چقدر خوب شده :دی کلی هم کار عقب افتاده دارم! ما همچنان در کنار شما هستیم! با ما تنها نیستید! همراه اول
-
روزه خواری!
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 12:29
آره دیگه! هم میریم روزه خوری! هم میریم که این چند شبِ قدرو اونجا باشیم ... خوش باشید!
-
اندر عجایت و جوالب (جمع جالب :دی )
شنبه 22 مردادماه سال 1390 02:05
عجیب است: اومده تو دومین مطلب وبلاگ نظر داده که "با یه هفته تأخیر، تولد دو سالگی وبلاگت مبارک! " منو میگی، اینجوری : حالا این بشر ِ عزیز که تبریک گفته کی هست! خدا داند... و البته خودش هم میداند...! حالا کی هستی؟ راستشو بگو؟! --- شکار لحظه ها: تصویری که در زیر میبینید یک شکار کاملا اتفاقی بود! به حداکثر سرعت...
-
یکی سرمو بخارونه...
جمعه 14 مردادماه سال 1390 00:18
آدم صبح تا شب پای کامپیوتر باشه... اونوقت نتونه وبلاگشو بروز کنه! مردم چی فکر میکنن؟! خلاصه از اینکه نتوانستید از بیانات و سخنان گهر بار من استفاده لازم را ببرید، کمال شرمندگی را دارا میباشم... هستیم در خدمتتون همچنان... یه وبلاگ که بیشتر نداریم... قربونش برم :دی ***** خیلی دیر نوشت: آقا رسول، تسلیت میگم... دیر...
-
5 نفر که دنیاشون پایان یافت
شنبه 25 تیرماه سال 1390 01:46
با این که تازه از مسافرت برگشتیم خونه و خیلی هم خستم ولی یه چیزی هست که دلم میخواد بنویسم: توی اتوبان بودیم... ترافیک هم خیلی سنگین بود... اولش هر 5 دقیقه یه ماشین جابجا میشد... ولی بعدش اصلا ماشینی تکون نخورد... یه 10 دقیقه که گذشت به بقیه گفتم من میرم پایین ببینم چی شده... پیاده شدم و رفتم سمت محل تصادف... انگار...