گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

تا قسمت چی باشه!

صبح بهم خبر دادن که مادر یکی از دوستامون فوت شده... سرطان داشت!


مام سریع رفتیم پیشش... چقدر سخت بود واسش...


مادرش زود رفت... هنوز جونیه بچه هاشو ندیده بود...


وقتی داشتن تو قبر میذاشتنش، هیچکی آروم و قرار نداشت... پدرشون که اصلا ... داداش ِ کوچیک تر هم وضعش از همه بد تر... فقط مونده بود این یه پسر که باید همه رو دلداری میداد... حتی خواهرشون هم نیومده بود بهشت زهرا... شاید باورش نمیشد... شایدم تحمل دیدن مادرشونو تو قبر نداشت...


ولی سخترین لحظه برای من، صبح بود... وقتی که تا دیدمش بغلش کردم تا شاید کمی آروم بشه... ولی وقتی با گریه بهم گفت: "مصطفی، مامانم رفت... " دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم... جوری گریه میکردم که انگار یکی از نزدیکان خودم رو از دست دادم... 



"بعدا نوشت: هنوز هم باورم نمیشه..."



انشالله که مورد رحمت خدا قرار میگیره... مخصوصا اینکه سید هم بود.

نظرات 8 + ارسال نظر
فریناز جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 22:36

خوش به حالش...

خیلی ها الان آرزوشون کفن شدن این تنه تا روحشون رها بشه...

کاش...

خوش به حالش! ولی بچه هاش چی؟ نمیدونی حالشون چجوری بود... نمیدونی...

--

کاش چی؟ حرفت به نظر خوب نمیومد!

فریناز جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 22:38

خدا بیامرزتشون...

انشالله

یگانه شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:49

باز چی کار کردی با اینجا ...
چرا اینجا همه نوشته ها چپکیه
آدم الان احساس می کنه همین الان که همش بریزن روش

خو یکم بابا یا این حوصلت صحبت کن انقدر پا نشه بیاد اینجا ...

ها؟
من که کاری نکردم، ولی اگه تو کاری کردی خودت بگو

نمیدونم چرا اینجوریه!!!! اصلا نمیدونم چجوری هست... واسه من که همه چی درسته... !!!

یگانه شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:43

اوووففف ... من موندم با این سرعت مزخرف اینترنت چجوری دانشگاه مجازیم راه میندازن


ببین اینم بازسازی صحنه امروز :
http://s2.picofile.com/file/7188584301/Capture.png
یه وقت فک نکنی دارم باهات شوخی می کنما ... نه باور کن همینطوری دیدمش ...
دیگه خود دانی ... برو ببین توی اون ساعت وبت با کیا گشته ... چیا مصرف کرده ... بالاخره از ما اطلاع رسانی بود :دی

سرعت به این بالایی... بالاترین سرعت ممکن رو در ایران داریم... مگه مردم میخوان چیکار کنم... همینم زیادشونه... والا...

پس دانشگاه مجازی ثبت نام کردی!

عجب چیز باهالی بود.... برم همین شکلیش کنم

اصلا میرم یه وبلاگ میزنم کلا بر عکس ... خوشمان آمد...

راستی، اون گوشه سیاهها کوش؟
--

پس از کلی جستجو(5 ثانیه هم طول نکشیدا!) به این نتیجه رسیدم که علت احتمالا یکی از این 2تاست:
1. سرعت پایین در لود این وب در کامپیوتر تو باعث شد، اسکریپتِ اون بالا، سمت چپ، زود تر لود بشه، پس به جای چرخیدن اون قسمت، کل سایت چرخید...

2. سرعت پایین و .... باعث شد که اون اسکریپت دوبار اجرا بشه...

خلاصه سرعتتت پایینه

ولی ممنون که منو از وضعیت نابسامان وبم مطلع کردی... ممکن بود دیر بشه... :دی

یگانه شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:52

خو حالا که دیگه دنیا دور سرمون نمی چرخه بریم سر وقت این مطلب
.
.
.
.
.
.
.
اینجا که نوشتی گریه کردم یاد یه چیز افتادم ... البته زیاد به حال و هوای نوشتت نمی خوره ...
یادمه سال مادر شوهر خالم بود رفتیم بهشت زهرا ... آقا منم پیش خودم گفتم ... من که نمیخوام گریه کنم پس یکم از لوازم ارایش چشم استفاده کردم ... ولی رفتم اونجا ... نشون به اون نشون دیگه من اخراش از جاری خالمم بیشتر داشتم گریه می کردم ... حالا فک کن با اون وضعیت ... خلاصش فیلمی شده بود

کجا بریم؟ من کار دارم، مثل تو که بیکار نیستم! :دی
.
.....
..
.........
.
.....
..........
خدا رحمتش کنه...

فک کنم دوران جوونیت بوده...

ولی بعضی موقع ها! وقتی ناراحتی و گریه بعضیا از دوستان یا آشنایانتو می بینی... برات خیلی سخت تره... همینه که تو رو تحت تاثیر قرار میده... البته شاید!

یگانه شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:55

واقعن اینکه هر کس توی موقه های سختی یکی رو داشته باشه که ارومش کنه برای خودش نعمتی ...
با اینکه ارزوی محالیه ... ولی ان شالله هیچکی داغدار عزیزانش نباشه ...
چون مادر بوده پس آمرزیده هم شده ... ان شالله خدا به خونوادش صبر بده

آره... در این جور مواقع آدم یکیرو میخواد که آرومش کنه... دلداریش بده... باهاش همدردی کنه... وگرنه که از درون میریزه بهم!

فقط در صورتی ممکنه که همه ی خانواده با هم از دنیا برن!!!! :دی

انشالله

یگانه شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:56

خب انشالله دیگه ما هم بریم ان شالله
مدگونی اگه ان شالله های نظر بالایی روبشمری
فحلن

دیر اومدی زودم داری میری

نه نمیشمرم... مطمئن باش!
(یکی، دوتا، اینم سه تا! با این میشه چهار تا! پنجمیش کو؟ آها اینجاست )

فریناز چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:05

ادامه ندادم چون حرفم به نظر خیلی ها خوب نمیاد

ادامه میدادی خوب بود! چون حرفت به نظر همه ی کسایی که میان اینجا خوبه

هر جور ناراحت تری

همینم که بحث کردی، کلی از تو بعید بود...

ممنون که نظر کارشناسی گذاشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد