-
تراوشات ذهنی
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 22:41
از بس بعدِ امتحانا سرم شلوغ شد، هنووووز وقت نکردم برم سر کار بریم سر یه موضوع جالب: "خلسه" سفر به دنیایی جدید... تمامیه مطلب زیر، نظر و تجربیات شخصیه منه و کلا از اعتبار خارجه :دی تا حالا شده خیلی خسته باشید و حتی در حال خوابید، ولی به دلیلی (مثلا انجام کار، صحبت با کسی، فعالیت خاصی و یا هر دلیله دیگه ای)...
-
کشف راز پنهان
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 00:57
همینطور که احتمالا میدونید(و شاید هم ندونید) چند وقت پیش یک بیخوابی طولانی رو تجربه کردم؟! و میدونید که(اینو مطمئنم که میدونید) لذت بخش ترین چیز برای چنین آدمی یک خواب آروم و راحته... ولی امان از وقتی که خوابت نبره... اونم از درد پا! یه جوری پام درد میکرد که انگار یه ماشین از روش رد شده... شب به هزار زجر و مکافات...
-
عبرت!
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 22:15
یه چند هفته ای بود که شبا تا صبح بیدار بودم و طبق معمول شب بیداری های همیشگی، مشغول کار هام میشدم... به نظر من شب با اون سکوت و آرامشی که داره... بهتر از صبح تا ظهر ِ البته صبح تا ظهر که چه عرض کنم... صبح هم نمیشه زیاد استراحت کرد... صر و صدای انواع ماشین آلات ساختمانی، صنعتی، حمل و نقل، شستو شو و حتی از این ماشین های...
-
شُد
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 01:47
بالاخره شد... شاید بیشتر از 20 ساعت باهاش ور رفتم و دیگه میرفتم که نا امید بشم که.... بالاخره شد... البته بماند که روش اولی که حدودا 19 ساعت 55 دقیقه وقت گرفت، آخرش هم جواب نداد (که البته قطعا بازم روش کار میکنم...) و چنتا تلفات هم دادم این وسط... ولی حداقل روش دوم در عرض 5 دقیقه جواب داد :دی // خوب بریم سر توضیح...
-
10 اشتباه جالب وبلاگی که مخصوص ما ایرانی هاست !
دوشنبه 23 خردادماه سال 1390 01:23
وبلاگ نویسی مانند هزاران پدیده وارداتی دیگر تحت تاثیر سلیقه ایرانی قرار گرفته است. با مروری به وبلاگهای آن سوی آبها و وبلاگهای فارسی میتوانید تفاوتها و تاثیر سلیقه ایرانی را بر وبلاگها مشاهده کنید. به طور مثال ایرانیها توجه ویژه ای به قالب وبلاگ دارند و علاقمند به استفاده از قالبهایی با گرافیک پیچیده تر هستند در...
-
و باز هم...
سهشنبه 17 خردادماه سال 1390 00:08
صد البته که ایام آتی، جزو بهترین ایام سال خواهد بود... که البته به نگاه آدما هم بستگی داره :دی :دی :دی :دی :دی نکته 1 : حالت خلسه یکی از عجیب ترین حالات انسانه... که میشه به دنیایی از گذشته ی خودمون وارد بشیم و من عاشقشم. نکته 2 : وقتی انسانها دعا میکنن، منتظر استجابت همون دعا هستن... در حالی که شاید چنین نباشه......
-
خدایا! اجابتم کن...
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1390 01:28
امشب دلم شکست... احساس کردم که دیگه فقط از دست خودت کاری بر میاد خدا... .. ........... .................. ........................... ................ ........... ........ .... .. . خدایا ... .......................... ..................................... ....................... .......... ....
-
این هم گذشت
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1390 00:15
هارد اکسترنالش رو ازش گرفتم به خاطر یه فایل! ولی هم اکنون 50 گیگ موزیک و حدود 50 گیگ مووی داریم --- میگم مدرسه ها هم تموم شدا... امروز تو مدرسه یه حس دلتنگی بر حالمان چیره گشت... داشتم دیوونه میشدم... این شد که زدم بیرون... از شنبه هم بچه ها امتحان دارن... سال تحصیلیه خوبی بود... خدا رو شکر... ولی هنوز تصمیمم رو واسه...
-
پروژه
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 23:59
قرار بود هفته ی پیش تموم شه ها! از بس برنامه ریزی ندارن، کار افتاده عقب... بعد موقعه ی پول دادن که میشه، تا همون هفته ی قبل حساب میکنن!!! خوب من خرج زندگیمو از کجا بیارم؟ ها؟
-
...
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 22:19
پنج، شیش نفری هستن... هرکی تو حال خودشه... یکیشون نشسته رو زمین و کاغذشو گذاشته روی سکو... یه جوری داره مینویسه که انگار داره واسه بهترین کسش نامه مینویسه... خیلی آروم و خوش خط... به نظر من که داره تمام سعیشو میکنه تا با بهترین خط بنویسه... یکیشون ایستاده و کاغذشو گذاشته رو دیوار... هی مینویسه و هی خط میزنه... انگار...
-
مدرسه
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1390 14:36
یه چند سالی بود تو مدرسه کار میکردم... یه دبیرستان پسرانه... واقعا خوب بود، سر کله زدن با بچه ها، سر کلاس رفتن، مشاوره دادن، فوتبال، اردو های یه روزه و چند روزه ... اردو علمی عید (که هنوز هم میرم و واقعا عالیه...) و کلی چیز دیگه... اما یه چنتا بدی هم داشت... 1. اینکه: میدونی بعضی از دانش آموزا میتونن بخونن، ولی...
-
یا حضرت فاطمه
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 23:59
مهدی جان، موکول میکنم سخنم را به روز بعد... امروز حال مادرتان رو به راه نیست. ..:: اللهم عجل لولیک الفرج ::..
-
12 فروردین
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1390 01:26
روزم مبارک (با کمی تاخیر )
-
:-B
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 14:47
قدیم مَدیما، هر وقت یه کاغذ و خودکار پیدا میکردم یه شاهکار تاریخی به جا میزاشتم، البته الان هم اینکارو میکنم ولی الان سبکم عوض شده :دی معمولا تصاویری که میشکشیدم یه جور امضا بودن، یعنی همه میدونستم این نقاشیا واسه کیه، فقط 3، 4 تا طرح بیشتر نبود... ولی همینا رو به هزار حالت میکشیدم... یه جورایی نمیتونستم بیخیال کشیدن...
-
پایان هشتادی ها
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 03:44
سال نو مبارک... امیدوارم سال خوبی داشته باشید، امیدوارم بهترین اتفاقاتون رو تجربه کنید، امیدوارم سال 90 واستون خاطره بشه... خوشحالم که مثل سال پیش بین دوستای خوبم هستم و ناراحتم از اینکه از بعضیاشون بیخبرم... دیگه حرف خاصی ندارم جز اینکه دوستون دارم و امیدوارم همیشه و همه جا موفق و پیروز باشید و اینکه امیدوارم تو این...
-
آمدیم جانت به قربانم ولی حالا چرا
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 20:49
اینجا تهران است... نوشته ی من را از بلاگ اسکای میخوانید. جاتون خالی، خیلی خوش گذشت... واقعا لذت بخش بود... مخصوصا اینکه مجردی رفته بودیم... چقدر آرامش بخش و تسکین دهنده بود واسم... یه جورایی نو شدم ... از هفته ی جدید هم که باید برم دانشگاه... ولی اصلا حسش نیست یادتونه گفتم به دنبال یک موجود جالب هستم؟؟ خوب حالا...
-
تکذیبیه
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 23:02
کی گفته من خواهم رفت؟! نه، کییییییییی گفته؟؟؟! خودش بیاد جلو ! :دی من عمرا این وبلاگو ترک نمیکنم... اصلا من و این وبلاگ خیلی به هم وابسته شدیم... بنده از همین تریبون به همه ی بازدید کنندگان این وبلاگ اعلام میدارم که هرگز و هرگز اینجا را ترک نکرده و نخواهم کرد... و البته این را هم تاکید میکنم که تمامی وبلاگ های لینک...
-
شب
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1389 01:20
چقدر شب زیباست... چه سکوتی داره، چه آرامش عجیبی... احساس میکنم که شبا راحتتر میشه زندگی کرد... خودتیو خدای خودت... 1 ساعت از شب رو به کل روز ترجیح میدم... یه آسمون دیدنی که میشه ساعت ها بهش خیره شد... بدون اینکه خسته بشم... بعضی وقتا دلم نمیاد شبا بخوابم... چون احساس میکنم دارم وقتِ مهمی رو از دست میدم... عاشق "...
-
40 ساعت بی خوابی
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 01:22
ساعت 8 صبح روز 3 شنبه (تعطیل به مناسبت اربعین) از خواب بلند شدم و رفتم سر کار... کار سنگینی بود، فقط کابل کشیش مارو خسته کرد... چه برسه به بقیش... ساعت 10 11 12 13 الان دیگه وقته ناهار بود... فقط نیم ساعت داشتیم با ماشین دنبال یه رستوران میگشتیم که غذا بگیریم... مگه جایی باز بود؟! ولی بالاخره یافتیم... و سفارش دادیم...
-
سنگ - کاغذ - قیچی
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 19:53
۱) من: سنگ او : سنگ ۲) من: سنگ او: کاغذ ۳) من: کاغذ او: کاغذ ۴) من: قیچی او: کاغذ ۵) من: قیچی او: سنگ ۶) من: کاغذ او: سنگ ۷) من: کاغذ او: قیچی * نفسمون دیگه بند اومده بود... ولی بالاخره اون برد... * یه سنگ میتونه گاهی باعث برد بشه و گاهی باعث باخت ... بستگی داره چجوری ازش استفاده کنی... و همینطور قیچی و کاغذ و ......
-
عجیب است! عجیب
پنجشنبه 30 دیماه سال 1389 19:29
عجب دلتنگی ِ عجیبی... جدیدا" (یکی دو ساعت اخیر) یه حس عجیب و غریب به احساسات بنده اضافه شده... البته اصلا مهم نیست... خوب اصلا که نه، یه کمی مهمه... یه کمی هم بیشتر... راستش خیلی مهمه :دی یه جورایی فرایند های فیزیکیه منو تحت تاثیر قرار داده... چراشو نمیدونم... (شایدم میدونمو نمیخوام بروی خودم بیارم...) میتونم...
-
تست اسکریپت :+دی = :دی
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 18:52
چطورین؟ دیدم خیلی به این شکلک احتیاجه: :دی گفتم یه اسکریپت درست کنیم که هر کی زد: : + دی (بدون "+" و فاصله) خود سیستم اون شکلک نازه رو بیاره :دی خوب الان تست میکنیم: < :دی :دی:دی ::دی > تست شد :دی چه حالی میده :دی :دی نظرات رو هم شوما تست کنید ... میسی (مثلا ایام امتحاناته) ضمنا در حال تغییرات هستیم...
-
متغیر x
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 03:21
از لحاظ عمل روانشاسی، هرگونه تغییراتِ مثبت، مخصوصا در قالب وبلاگ و مخصوصاتر بلاگ اسکای، میتونه عامل پیشرفت و در نهایت موفقیت انسان باشه... مخصوصا اگه بارون هم بیاد... اونم بعد n روز... (هوا تغییر کرده، اونوقت من تغییر نکنم؟! مگه من چیم از هوا کمتره؟ ) - همچنان امتحان داریم - ساعت هم 3:14 دقیقه بامداده... - راستی، کسی...
-
واقعا که!
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 03:10
هی بهت میگم از اول ترم درس بخون... خوب شد؟! چرا نباید 20 بشی؟! حتما باید ۱۹.۵ شی؟؟ حالا چجوری میخوای سرتو بلند کنی؟ اصلا روت میشه پاتو خونه بزاری؟! من جات بودم خودکشی میکردم! برات متاسفم... برو بمیـــر .... - اصلا هم خنده نداشت! - :دی :دی
-
دی ماه و ...
شنبه 4 دیماه سال 1389 22:49
وقتی ایام امتحانات میشه، اینجوری میشه دیگه! میگید چجوری؟ معلومه دیگه... صبح تا شب باید عیـــــــــــــن چی درس بخونیم... حالا صبح تا شب که نه، ولی دیگه ظهر به بعد شروع میکم ما هم میریم واسه خواندن ِ درس! کسی نمیاد؟! ضمنا، نیام ببینم همه بستنو رفتنا... تاریخ برگشت اصلی هم آخر دیه ... شاید این وسط مسطا هم یکی دو بار(...
-
عشق و دیوانگی
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 13:03
آدمو مجبور میکنین از این داستان ها بزاره... : در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و...
-
رابطه آلودگی با دوست دختر
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 23:00
روزگار مارو میبینی... آپ کردنمون هم دردسر شده... فکر کنم از اثرات آلودگی هوا باشه... راستی، امروز یاد " یک دانشجو " افتادم : یه دوست دختر هم نداریم که وقتی عصبانی شدیم، سرش داد بزنیم یه کم حالمون جا بیاد...
-
از فرصت ها استفاده کنید ! ...
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 14:06
درس عبرت بگیرید ! مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : " آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ " مرد پاسخ داد : " بله قربان من دیدم "، سپس دزد، اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت... او مجددا رو به زوجی کرد که...
-
خلاصه ۱ - (... ساله بودم که ...)
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 22:28
اینم یه خلاصه از زندگی من به روایت "... ساله بودم که ... " یه خلاصه از اتفاقات و خاطرات، از سالهای زندگیم... البته فقط یه قسمتیشه... خیلی بیشتر از این حرفا بود 3 ساله بودم که فهمیدم هستم... 4 ساله بودم که فهمیدم دنیایی هم هست... 5 ساله بودم که فهمیدم پسرم ! 7 ساله بودم که پسر بودن رو یه قدرت دونستم! 9 ساله...
-
خودم (2)
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 01:06
کار ، درس ، دانشگاه ، خواب ، ترافیک ، مترو ، BRT ، اینترنت ، ... کل هفتم پر شد دیگه... اصلا کل سالم پر شد... پس کِی به خودم برسم... بعد میای میگی چرا قیافت اینجوریه؟! چرا کِسلی؟! چرا نمیخندی؟! چرا دپی؟! تازه هوا هم که آلودست... بارون هم نمیاد یه کم حال کنیم... دیگه چیزی واسه دلخوشی نموند که! فکر کنم باید یه مسافرت...