گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

خلاصه ۱ - (... ساله بودم که ...)

اینم یه خلاصه از زندگی من به روایت "... ساله بودم که ... "


یه خلاصه از اتفاقات و خاطرات، از سالهای زندگیم...


البته فقط یه قسمتیشه... خیلی بیشتر از این حرفا بود 


3 ساله بودم که فهمیدم هستم...


4 ساله بودم که فهمیدم دنیایی هم هست...


5 ساله بودم که فهمیدم پسرم!


7 ساله بودم که پسر بودن رو یه قدرت دونستم!

9 ساله بودم که فهمیدم پسر یعنی چی؟!

12 ساله بودم که معنی پسر بودن رو تجربه کردم!

13 ساله بودم که فهمیدم دختر یعنی چی!

14 ساله بودم که فهمیدم تنهایی یعنی چی!

14 ساله بودم که تنهایی بهترین رفیقم بود!

15 ساله بودم که فهمیدم پسر ها چه قابلیت هایی دارن!

16 ساله بودم که فهمیدم بی معرفت، کم نیست...

17 ساله بودم که فهمیدن دنیا خیلی کثیف تر از این حرفاست...

18 ساله بودم که فهمیدم چقدر احتیاج به یه دوست دارم!

19 ساله بودم که، با یه نگاه از این رو به اون رو شدم...

19 ساله بودم که لذت زندگی رو تجربه کردم...

19 ساله بودم که احساس کردم همه چی داره رو براه میشه...

19 ساله بودم که اعتماد کردن رو واسه اولین بار تجربه کردم...

20 ساله بودم که، احساس میکردم خیلی خوشبختم...

20 ساله بودم که احساس میکردم دیگه هیچی از دنیا نمیخوام

20 ساله بودم که دلم میخواست اصلا خونه نرم...

20 ساله بودم که فقط یه نفر واسم مهم بود...

20 ساله بودم که بهترین روز های زندگیمو گذرونم...



21 ساله بودم که فهمیدم بهترین رفیقات، یه روزی بدترین دشمنانت میشن...

21 ساله بودم که فهمیدم، خیانت از همه چی بدتره...

21 ساله بودم که، بهترین رفیقم، همه ی خوشیهامو ازم گرفت...

21 ساله بودم که فهمیدم دیگه به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد...

21 ساله بودم که بدترین روز های زندگیم رو تجربه کردم...

21 ساله بودم که چیزای زیادی رو از دست دادم...

21 ساله بودم که فهمیدم که فقط دل خودم واسه خودم میسوزه!

21 ساله بودم که فهمیدم اگه دنیای مجازی نبود، آدم باید چیکار میکرد...

21 ساله بودم که فهمیدم فقط خودمو عشقه...

21 ساله بودم که فهمیدم تنهاییو عشقه...

و الان میدونم که باید حواسمو جمع کنم...

و الان میدونم که آدما، عجب موجودات جالبین...


و الان میدونم که همه چی میگذره...


و الان میدونم که بیخیالی طی کن...


و الان میدونم که خدا خیلی بزرگه...

و الان میدونم که فقط خدا رو عشقه

و الان میدونم که چه دوستای خوبی تو این وبلاگ پیدا کردم

و ...

نظرات 22 + ارسال نظر
الی دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 http://jijibaghuli.blogsky.com/

عجب رووزایی گذروندی تا یاد گرفتی من تو همین روزا چیزایی یاد گرفتم وباز اشتباه کردم.حماقت بود یا هوس؟...

روزای واقعا عجیبی بود...

امیدورام اشتباهاتم رو تکرار نکنم...

حماقت؟! هوس؟!

وقتی ساده باشی، یعنی حماقت... هوس از اولش هم معلومه که آخرش چی میشه...

من دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 http://sokot9006.blogfa.com

الان این یعنی خوبه یا بده؟!

یک دانشجو دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 http://1daneshjoo.blogsky.com

"5 ساله بودم که فهمیدم پسرم!"

میشه بگی در 5 سالگی دقیقا از رو چی متوجه شدی پسری ؟؟ مطمئنا رنگ جورابت که نبوده ؟

از اینکه دختر نبودم فهمدیم که پسرم...

البته فکر شما هم محترمه،

یادش بخیر...

یک دانشجو دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 http://1daneshjoo.blogsky.com

"13 ساله بودم که فهمیدم دختر یعنی چی!"

این یکی رو مطمئنم از رنگ جورابش فهمیدی

و خداوند دنیای مجازی را آفرید

آفرین، این یکیرو درست حدس زدی...

کلک، نکنه تو جور دیگه فهمیدی؟!

یک دانشجو دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 http://1daneshjoo.blogsky.com

بین 20 سالگی و 21 سالگیت یه دفعه کلی تغییر حالت دادی !!
ای عشق همه بهانه از توست ... :دی

از بیست که یه هو نشدم 21 ...

365 روز فاصلست... میتونی اینجوری حساب کنی که اواخر 20 به بعد بعـــله... ...

یک دانشجو دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 http://1daneshjoo.blogsky.com

" الان میدونم که چه دوستای خوبی تو این وبلاگ پیدا کردم"

واااااااای عزیزم !! اینقدرها هم که میگی من خوب نیستم !
خجالتم نده اینقدر

نه، تو خیلی خوبی... خیلییییی

اصلا فقط منظورم تو بودی

الی دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 http://jijibaghuli.blogsky.com/

معذرت میخوام من نفر اول بخش نظر دهی بودم.لطف میکنین بفرمایین جایزه م کی میاد؟

همین کارارو کردی که "یک دانشجو" بساطشو جمع کرد و داره میره دیگه... به خاک سیاه نشست از بس واست جایزه خرید

چون شما خیلی همت بالایی داری، تصمیم گرفتیم که همه جایزه هارو جمع کنیم و آخرش بدیم اصلا میتونی بگی کلا چند! تا نقدی حساب کنم باهات

هرزه نوشت های ِ یکـ دوشیــزه دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:41

۲۲ سالته ؟

خودمو کشتم و یه مطلب دادم که بفهمین چند سالمه! بعد فقط یه نفر فهمید

دقیقا 22 که نه ولی همین حدودام... اگه ناراحتی بیشترش کنم

فریناز دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:20 http://delhayebarany.blogsky.com

پس من چی!!!!!!
.
.
.
توجه کردی تازگیا داری قشنگ تر می نویسی؟!!!!

خب میدونی پا قدم ما بوده حتما وگرنه شما که....بگذریم...

ا ِ تو هم اینجایی؟!

گریه نداره که! یه مقداریش هم به خاطر شماست
.
.
.
.
من که کلا آدم قشنگ نویسیم... جدیدا شما قشنگ تر مطلبای منو میخونی

ولی احتمالا به خاطر اینه که دلنوشتَست...

احتمالا رفتن دانشجو هم جزو پاقدم های شما محسوب میشه ... بگذریم ...

فریناز دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:23 http://delhayebarany.blogsky.com

میگم چه قدر زود فهمیدی پسریا!!!!

آخه پسرای ما که ۲۱ سالشونه هنوز نفهمیدن که پسرن!!!!

ریمل مو میزنه میاد دانشگاه!!!!!
یکی نیست بهش بگه دیگه وقت زنته

زود بود؟! ایشالله دفه بعد یه کم دیر تر میفهمم

میخواستی بگی 21 سالته ؟ نه؟!

فهمیدن ولی به روی خودشون نمیارن...

حسودیت میشه

حسین... دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 20:22

خیلی جالب زندگی رو به تصویر کشیدی !
زندگی منم مثله مال تو فقط بعد ۱۸ سالگی بپر روی ۲۱ سالگی...
برو خدا رو شکر کن که ۱۹ سالگی رو داشتی !

الان خیلی به 19 سالگی خودم افتخار نمیکنم...

19 سالگیم حماقتی عجیب بود...

فریناز دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:00

خب مگه چشه ۲۱ سالگی؟!!!!
تازشم تو پروفایلم هست آقا جان....

نه بابا خیلی خنگن...
یه خورده بگی نگی شیرین میزنن....!!!

میگم این دانشی هم نیست بریم هی بهش گیر بدیم و هی ....
بگذرییییییییم!!!

تو بی وفا نشی یه وقتا!!!!MTS جان

خیلی هم خوبه... اول جوونی

ما که فضول نیستیم بریم پروفایل نیگا کنیم...

اصلا شما به گو خنگن... ما خودمون بهتر میدونیم چه خبره
شیرینی از خودتونه

آره، دلمان کمی تنگ شده است، آخه یکی نیست بهش بگه، پسر خوب چه طرز خدافظی کردنه...

اگرم بی وفایی باشه از من نیست، از دنیاست

ماریا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 http://rabin66.blogfa.com

سلام مرسی که خبرم کردی ولی چرا اینقدر دیر میذاشتی چنا تا پست دیگه هم آپ می کردی بعد خبر میدادی. مطالبت خیلی جالب بود مخصوصا خوابگاه دخترانش من که کلی خندیدم. در مورد آپ نکردنم سرم خیلی شلوغ بود درگیر طراحی سایت بودم بعد از اونم سرماخوردگی مجال نداد و گرنه دلیل دیگه ای نداشت. به نظر من یه تغییراتی توی مطلب خوابگاه دخترانت بده من یکی که همیشه شب امتحانی درس خوندم اونم به زور یه دور نه بیشترتازه تا دقیقه نود فصل آخرش می موند. راستی منم لینکت کردم اگه دوست داشتی یه سر هم به اون یکی وبم بزن تقریبا خاطرات روزانه مو توش نوشتم.

دیر بود؟!

چشم، دفه بعد چنتا پست که آپ کردم خبرت میکنم

تغییر نمیخواد... با این نظراتی که دوستان دادن، نتیجه گرفتم کلا بر عکس نوشتم (البته میدونم که همینجوری که نوشتم درسته )

ا ِ سرما خوده بودی... هی بهت میگن با لباس گرم برو بیرون، چرا گوش نمیدی؟!

ممنون که لینک کردی...

سر میزنم حتما

ماریا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 http://rabin66.blogfa.com

سلام آپممممممممم.

میاییییم

هرزه نوشت های ِ یکـ دوشیــزه سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:10 http://2tanelokht.blogsky.com

لینک

ایول بر شما...

ما نیز شما را قبلا لینکیده بودیم...

ممنون

هرزه نوشت های ِ یکـ دوشیــزه سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 21:03 http://2tanelokht.blogsky.com

پس کامنت من کو
گفتم لینک کردم

کامنتت اونا ها! دیدیش؟

ما هم تشکر کردیم

هرزه نوشت های ِ یکـ دوشیــزه چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:20


خوشم اومده از این آیکون :))

اونم از تو خوشش اومده

یک دانشجو چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:57 http://minimalnevis.persianblog.ir/

اهم اهم

ا ِهم! کـَسیه!

یگانه شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 00:23 http://unique886708.blogsky.com

والان میدونم که... ا ببخشید هنوز تو جو خوندنت بودم....
اول از همه بهت تبریک بگم چون اسمت به خاطره فهمیدن اینهمه فهمیدنی توی کتاب گینتس ثبت شد...
و اما اصل داستان:
1- به نظر من توی این دوره زمونه فهمیدن اینکه دیگه دختر چیه؟ پسر کدومه؟ دیگه اهمیتی نداره. اگه بتونی یه انسان از میون این همه آدمای انسان نما پیدا کنی هنره...
2- بقیه مراحل زندگیتم با اینکه در یک مکان عمومی مطرحش کردی ولی من اونو کاملا خصوصی میدونم. پس راجع بهش نظر خاصی ندارم.
خوشحال باش چون گزینه سه و چهارم نداریم. و میتونی بری به کارای ثبت نام اسمت برسی

خدا ببخشه.

ممنونم بابت تبریکت... ولی امضا نمیدم، اصرار(!) نکن

1- این دوره و زمونه نبودا اون دوره و زمونه بود... قضیه برای سالهای قبل از میلاده

انسان هم نایاب شده!!!

2- اولا اینجا که عمومی نیست! فقط دوستان میان...
دوما، اینجا آدم باید راحت باشه...
سوما، کسی قرار نیست تو رو بشناسه
چهارما، بازم بگم
پنجما، کدومش خصوصی بود؟!
ششما مگه خودت بلاگ نداری به بلاگ مردم گیر میدی؟!
هفتما، بگو اصلا نظری نداشتی، راحت

ای بابا، تازه گرم شده بودما

ممنون

مهسا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 http://walker.blogsky.com

منم همزمان با تو دارم اینارو تجربه میکنم

آیدا جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:36

من ۱۹ سالمه ولی ۲۱ سالگیه تورو فهمیدم

از یه جهت متاسفم که چنین تجربه ای رو داشتی...

از جهتی هم خوشحالم که زود فهمیدی...

البته خیلی هم زود نیست، ولی 2 ســـــــــــــــــال هم خیلیه... خیلی!

ممنون که سر زدی، ای کاش آدرس وبلاگت رو هم میذاشتی...

سایه سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 http://khateratmablogsky.com

اولین مطلبی بود که بشدت ازش خوشم اومد
از۲۱سالگی خودت بپر به ۱۵ سالگی من
همه ی اینارو اون موقع فهمیدم

ممنون

جدا اون موقع فهمیدی؟! پس خیلی سخت بود واست!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد