گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

چوب خشک!

امروز صبح رفتیم بهشت زهرا...


کلا همینجوری پیش اومد...


برای اولین بار رفتم توی غصالخونه... 


نگاه کردن از پشت پنجره به آدمایی که دارن یه انسان بی جان رو غصل میدن، واقعا سخت بود...


اونجا همه ی مُرده ها یکسانن، چه پولدار باشی، چه فقیر، چه آدم بزرگی باشی، چه بدترین آدم روی زمین... هر چی که باشی، در هر صورت یه جور غصلت میدن... انگار نه انگار که این آدم بی جون، یه روز واسه خودش کسی بوده...



یه جا نوشته بود:


" آدم وقتی میره توی غصالخونه ، تازه از کوچکی و حقارت انسان که هیچ چیزی نیست ، بیشتر باخبر میشه. آدمی که در زمان حیات خود با زبان یا دست و پا و سایر اعضاء گاهی اوقات آنچان عصیان میکنه که انگاری کسی بالا دست اون نیست و تمام قدرت مال اونه ، اما رو سنگ غصالخونه جسم بی جون آدمی را همچون چوب خشک جابجا میکنند. "


حالا جنازه ای که من دیدم، یه آدم پیر بود، که دیگه عمرشو کرده بود، ولی خدا نکنه که طرف جوون باشه... اصلا نمیشه 2 دقیقه وایساد و نگاه کرد... حداقلش من شاید نتونم تحمل کنم... همونجوری که امروزم نتونستم خیلی دووم بیارم...


--


نکته ی جالب اینجاست که یکی از دوستامو کاملا اتفاقی و توی اون شلوغی، اونجا دیدم و این یعنی پای همه، بار ها و بارها به اونجا باز میشه...


یه روزی هم نوبت من یا تو میشه...  شاید همین روزا... 


خلاصه اینکه حواستو جمع کن

نظرات 10 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:41 http://www.twosister.blogsky.com

اول خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ولی اون نیشه بازه اون پایینو که دیدم تحت تاثیریم از بین رفت

اونو واسه همین گذاشتم که یه وقت کسی جو گیر نشه! بره خودشو بکوبه در و دیوار ظاهرا که رو تو جواب داد

مهدیه پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:52 http://mhdh.blogsky.com


من خیلی رفتم بهشت زهرا
خدا پدر بزرگ مادر بزرگ همه رو نگه داره
در عرض 4 سال من همشون رو از دست دادم
درست زمانی که بهشون نیاز داشتم
وقتی از بینمون رفتم تازه فهمیدیم واقعا ستون خانواده بودن
دلم براشون تنگه
اما هیچ وقت جرات نکردم برم غسالخونه

خدا رحمتشون کنه انشالله،

آدما اصولا وقتی کسی رو از دست میدن، تازه یادشون میاد که چقدر به اونا وابسته هستن!

شاید خوب کاری کردی... ولی یکی میگفت سالی یه بار بری خوبه... حداقلش اینه که یادت میاد دنیا چه خبره!

یگانه شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 19:08

تو اوقت صبح اونجا چی کار می کردی آخه
وایییییییی ...
من اصلا دلشو ندارم.
فکر مردن که همیشه تو ذهن هم هست ... راستشو بگم ازشم ترسی ندارم . ولی مرگ رو فقط برای خودم میخوام نه کس دیگه

ببخیشد که ازت اجازه نگرفته بودم! اهه

هیچی، همینجوری رفته بودیم! دوستم گفت میای، منم گفتم آره... چرا که نه!

من هیچی فکر نمیکردم... چون بار اول بود... ولی چند ماه دیگه! شایدم سالی دیگر، باز هم بروم ... نمیای :دی

منظورت از فکر مردن، فکر خودکشی که نیست... :دی

همین فردا که اجلت رسید، می بینیم کی نمیترسه

ولی منم اینو باهات موافقم! دیدن مرگ دیگران و یا اشک آشناهاشون خیلی سخته... من اینو همین 20 روز پیش تجربه کردم!

فریناز یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 16:13

الان دانشگاهم
رفتم خونه میام به حسابت میرسم

سلام :دی

چطوری؟

حالا نرفتی خونه هم، نرفتی... خیلی عجله نکن :دی

فریناز دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:36

إ ببین حواس نمیذاری واسه آدما
سلامم یادم رفته بود

سلام

منم همینطور
اولش خیلی ترسیدم...حتی آروم خوندم با فکر و تجزیه و تحلیل و نمودارای سینوسی کسینوسی و بعد رفتم تانژانتشو تو 90 درجه حساب کردم دیدم جواب نداد خلاصه دنیایی بودا
بعد دیدم اهه خودت نیشت تا بناگوشت بازه همش پرید

یه بار اومدی حرف حساب بزنی یا
کلا به تو نیومده حساب کتاب و اینا

من حواس نذاشتم یا تو عجله داشتی بری خونه :دی

علیک سلام!

تو کدومطور؟ !


اونو گذاشتم جو رو عوض کنه دیگه! ظاهرا که خوب جواب داده تا الان ! :دی

عجبا! بیا و خوبی کن! خیلی هم به من میاد

فریناز دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:40

ولی خیلی سخته...
دیدم تاحالا
یادمه اول دبیرستان بودم واسه اولین بار و آخرین بار رفتن غسالخونه
مامان بزرگم...

حتی یه لحظه وقتی کفنشو هم پوشوندن من و مامانم با مامان بزرگ سفیدپوشم تنها شدیم تو اون محیط...

سید بود... اینقدر سفید و خوشگل شده بود که حتی نترسیدم
و دیگه هم نرفتم

واسه اینکه نمیخواستم با دیدن آدم هایی که بد بودن و مرده های زشتشون اون خاطره از غسالخونه واسم خراب بشه

مامان بزرگم حتی تبسمش رو حین شستن و مراحل کفن کردن به لب داشت

نمیدونم واست پیش اومده یا نه
ولی آدم های خوب حتی مرده هاشون هم قشنگن هم ترسناک نیستن...

آره! سخته!

وای چقدر سخت بوده واست... اول دبیرستان! خیلی زوده آدم برای فامیلاش بره اونجا!

خدا رحمتش کنه! خوب کاری کردی نرفتی! ولی بعضی وقتا لازمه که آدم یه سر بزنه... و گرنه شاید جایگاه اصلیش رو فراموش کنه...

گفتی تبسم! یاد این افتادم:
دوستم که مادرش فوت کرد، وقتی داشتن خاکش میکردند، یه هو با گریه ی زیاد اومد بغلم و بهم گفت، داره میخنده...

واسه من که پیش نیومده... ولی قطعا همینطوره...

فریناز دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:45

خیلی صحبت کردما
ولی خب تقصیر خودته
ما رو میبری تو یه فضایی که حرف زدن میطلبه

راستی
از فوت مامان دوستت که خدا رحمتشون کنه هنوزم درگیری...
قشنگ معلوم بود
رفتن آدم ها سخته هر چند عزیز عزیزت باشن و عزیزخودت نباشن اما خوبیش اینه که یه تکونی میخوری یه موقع هایی

ایشالله 120 سال زنده باشی مستر مصی

کل این حرفات به اندازه یه کامنت من نبود

اصولا بحث کردن تو قسمت نظرات حال میده :دی

---

درگیر که هستیم... بهشت زهرا رفتیم چون دوستم گفت بریم!
روحیش عوض شده... بی حوصله شده... دیگه اون آدم خندون ِ همیشگی نیست...

---

ایشالله! 120 سال هم بیشتر... 300 سال

تو هم 110 سال عمر داشته باشی بسه دیگه... بیشتر که نمیخوای؟ :دی

نیلوفر چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:44 http://www.blueboat.blogsky.com

oh ajab posti gozahtii dashtam mikhondam yejoori shodam

مگه چی نوشتم؟

حالا چجوری شدی؟ متاثر شدی؟ منقلب شدی؟ بیخیال شدی؟ :دی

لاله شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 00:55 http://nocomment.blogsky.com

مستر مصطفی قیچی داری یا این سیستمت قیچی میکنه خبر نداری؟ یه وقت از کامنتهام چیزی هست ناراحتتون میکنه خوب بگین من سعی میکنم کمتر نارحتتون کنم ولی قول نمیدما/

ها؟؟ با منی؟

قیچی چیه؟

یعنی چی؟ ! من چیزی گفتم؟ جایی چیزی شده!؟ بگو... من طاقتشو دارم...

بیخیال بابا... اصولا آدمایی که اینجا نظر میدن، همشون باهالن... حتی شما دوست عزیز...

ولی من هنوز نفهمیدم قضیه چیه... خواهشا توضیحات بیشتر را ضمیمه کنید...

ضمنا اصلا گیریم که ناراحت شدم :دی یه عذر خواهی میکنی درست میشه دیگه

نسا دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:07 http://sokot9006.blogfa.com

درود...
مصطفی من رو یادت میاد؟
من برگشتم...
دوست داشتی با اسم از خیلی خوب به خیلی بد لینکم کن...

علیک درود

آری یادم میاید...

برگشتت رو تبریک میگم! کجا بودی؟ ولی چرا همچنان غمناک مینویسی!

میدونستی چقدر راحت میشه شاد بود... به همین راحتی >

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد