اندر احوالات امتحانات، شاد سازی امتحان دهنده گان، بروز شدن وبلاگ، دیدن نظرات دوستان، تلف کردن وقت خود، تند شدن تایپ، حمایت کردن از همجنسان و اینکه یه دختر چقدر میتونه هول باشه
پسر :
میتونم جزوه تونو واسه کپی بگیرم ؟دختر :
از این مسخره بازیا خوشم نمیاد, حرفتو رک بگو !پسر :
من نمیومدم سر کلاس حقیقتش , اینه که دست به دامن شما شدمدختر :
بهتر نیست منو دعوت به یه قهوه بکنید؟پسر :
واسه چی؟ خوب الان کپی میگیرم میدم , زیاد طول نمیکشهدختر :
خوب باشه , قبول می کنمپسر :
حالا میشه جزوه تونو بدید کپی بگیرم؟
و بدین سان دانشجوی پسر آن درس سه واحدی رو افتاد.
--
نـُـــکــتـــه:
با توجه به برخی اتفاقات افتاده و بی خبر بودن بنده از آن اتفاقات، نظرات از تاییدی دراومد و هم اکنون میتوانید به راحتی فحش های خود را ارسال کنید منتظر فحش های جدید شما هستیم
بار ها و بار ها شده سعی کردم آدما رو از روی صداشون، تشخیص بدم... یعنی مثلا صدای یکیرو پشت تلفن بشنوی... بعد فکر کنی که طرف چه شکلی میتونه باشه... اما یکبار هم درست نتونستم... دریغ از یک بار درست تشخیص دادن... آرزو به دل موندم
(باید با یکی هماهنگ کنم که قبل از صحبت کردن باهاش، یه عکس از خودش بفرسته تا منم به آرزوم رسیده باشم :دی )
یا مثلا از روی تعریف دیگرون یه شکل و شمایلی به طرف میدی... بعد که میبینیش اصلا انگار یه موجود دیگه جولوت ظاهر شده...
یا هر چی اصلا... آدمیزاده... هیچیش حساب کتاب نداره...
همین تو(خودمو میگما... البته خود تو هم شاملش میشی...) تاحالا فکر کردی هیچ کسی هیچ شناخت کاملی نسبت بهت نداره... اصلا تا حالا فکر کردی؟ اصلا میدونی فکر چیه؟
تا حالا فکر کردی صدا و تصویر و اسم و تریپ و حرکاتت، فقط واسه خودته... و کمتر کسیه که به این چیزا توجه کنه؟
تا حالا فکر کردی که آدما رو میشه از روی کفششون شناخت؟ یا حتی از روی نوع نگاهشون؟
تا حالا فکر کردی یکی داره سر کارت میزاره؟
ایام امتحانات رو خوش بگذرونید که بگذره دیگه بر نمیگرده... خوشی ها رو میگم!
--
راستی! میگن شنیدن در و دل مردم کمک زیادی به زندگی آدما میکنه...
اینم یه درد و دلی که از وجود پر از غم ِ دختری ترشیده حکایت میکنه:
میگفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد یه عمری خودمونو کشتیم شیرین ترین علف دنیا بشیم غافل از اینکه اصلا طرف بز نبود . . .
گاو بود به خوردن مقوا عادت کرده بود!
همینه دیگه... اینجاست که "شناخت" معنی پیدا میکنه...
نه تنها کم پیش نمیاد، بلکه کاملا هم زیاد پیش میاد که:
یکی دو هفته ای هست که پروژه ی خفنی تو شرکت نیست، تو(=من) هم که کلا بیخیالی(=بیخیالم!)...
بعد، عهد همین دیروز(یکشنبه! که میشه پریروز!) که بنده قصد کرده بود واسه امتحانِ امروز (یعنی سه شنبه، چرا که خیر سرم فردا(یعنی امروز) 8 صبح Exam دارم، الان که ساعت 1 نصفه شبه، هنوز پای کامپیوترم...) بخونم، یه پروژه ی خفن فوری میاد تو شرکت که باید تا چهارشنبه عصر تموم بشه...
این دقیقا به این معنیه که امتحان، با خودش کار میاره...
جالب نیست!
نه، جون من جالب نیست!؟
ما که رفتیم بخوابیم... خیر سرمون 7 ساعت دیگه یه امتحان نخونده دارم!! :دی
شب خووووش!
----
یادم رفت تشکر کنم از کسایی که سرعت اینترنت رو جدیدا آوردن پایین، چون خیلی وقت بود طعم دایل آپ رو یادم رفته بود... با این کار، برگشتم به خاطرات دوران کودکی! ممنونم ازتون! ضمنا میتونید کلا قطعش کنید که پدر و مادرامون هم یاد خاطراتشون بیافتند...
امروز صبح رفتیم بهشت زهرا...
کلا همینجوری پیش اومد...
برای اولین بار رفتم توی غصالخونه...
نگاه کردن از پشت پنجره به آدمایی که دارن یه انسان بی جان رو غصل میدن، واقعا سخت بود...
اونجا همه ی مُرده ها یکسانن، چه پولدار باشی، چه فقیر، چه آدم بزرگی باشی، چه بدترین آدم روی زمین... هر چی که باشی، در هر صورت یه جور غصلت میدن... انگار نه انگار که این آدم بی جون، یه روز واسه خودش کسی بوده...
یه جا نوشته بود:
" آدم وقتی میره توی غصالخونه ، تازه از کوچکی و حقارت انسان که هیچ چیزی نیست ، بیشتر باخبر میشه. آدمی که در زمان حیات خود با زبان یا دست و پا و سایر اعضاء گاهی اوقات آنچان عصیان میکنه که انگاری کسی بالا دست اون نیست و تمام قدرت مال اونه ، اما رو سنگ غصالخونه جسم بی جون آدمی را همچون چوب خشک جابجا میکنند. "
حالا جنازه ای که من دیدم، یه آدم پیر بود، که دیگه عمرشو کرده بود، ولی خدا نکنه که طرف جوون باشه... اصلا نمیشه 2 دقیقه وایساد و نگاه کرد... حداقلش من شاید نتونم تحمل کنم... همونجوری که امروزم نتونستم خیلی دووم بیارم...
--
نکته ی جالب اینجاست که یکی از دوستامو کاملا اتفاقی و توی اون شلوغی، اونجا دیدم و این یعنی پای همه، بار ها و بارها به اونجا باز میشه...
یه روزی هم نوبت من یا تو میشه... شاید همین روزا...
خلاصه اینکه حواستو جمع کن