یعنی واقعا فک کردین منم مثل بقیه آدمام که وبلاگشون رو فراموش میکنن؟؟
شیطونه میگه بزارم برما...
نه، جدا فکر کردین الکیه؟
کاملا واضح است که این یه مدت دوری از وبلاگ عزیزم، به خاطر شلوغی سر نبوده و مطمئناً این دوری فقط برای این بود که من خیلی به وبلاگم وابسته نباشم... یه کم به خودم وابسته باشم...
به این میگن خودسازیه وبلاگی
-----
خوووووووووووووووووووووب
بریم سر ِ ته مطلب!
حالتون چطوره؟ میدونم دوری من برای شما دوستانِ عزیز تر از بقیه دوستان، خیلی سخت و طاقت فرسا بوده و حتی از بعضی منابع خبری شنیدم که بعضیاتون یه تیکه پوست و استخون شدید که حتی با یه من عسل هم نمیشه خوردتون... البته قبلشم خیلی قابل خوردن نبودین
خلاصه اومدیم که باشیم ... همچنان...
پس کانال رو عوض نکنید و همینجا تشریف داشته باشید تا بقیه ی علف ها هم زیر پاتون سبز بشه بلکه سبزه ی عید داشته باشید که گره بزنید تا گره از بختتون باز بشه...
خووووووووووووووش باشید ...
پریشب عروسی بود! عروسی برادر عزیزم... و چقدر خوشحال...
و قطعا شلوغی این 2 روز، یاد مرا از خودم دور کرده بود...
ولی امشب... و امشب ها... عجیب حسی بر وجودم رخنه کرده...
تازه "یاد" ـَم به خودم افتاد که حال، تک شده ام... و فقط یک شب بود که جمع ما را به من تبدیل کرد...
و از این پس... من، فقط من خواهم بود... فقط یکی... اما دلم "ما" میخواهد...
ولی من...
... من؟
وقتها گذشته از بار آخری که به دورن خودم رفتم... به درون ِ"من"
از خود، بی خبر شده ام...
شاید لازم است تا "ما"، "من" شود که به خودم بیایم و درجه ی انحرافم را از مسیر بچگی بسنجم و قیاس کنم با آخرین سنجش که قطعا میدانم بیشتر از قبل است...
و بیابم راه ترمیم آن را...
ولی چه خوب که دلم به زبانم خوش است... به قلمم... به دست نوشته های قلبم... که گاهی مزاحی هم میکند...
آری مزاح
و گفتم مزاح...
عجب قدرتی دارم من، در نوشتم و خودم نمیدانستم! آری...
بروم کاغذی را بدهم به "من" بلکه امضایی کند برای خودم ...
تا نشانِ خودم دهم و...
... و چه بگویم؟
آیا بگویم که: "من" امضا کرده ام... ؟؟
یا بگویم که: "من" امضا کرده است... ؟؟
و خودتی آن لیچار که بار ما کردی...
و اگر تو خوشت آمد از چند خط بالا ...
بدان که تو نیز دیوانه ای... چرا که متن بالا را نیز یک دیوانه نوشته است...
---
پ ن: احتمالا کمی سرم شلوغه این یکی دو هفته... کمی هم حس حالم کمرنگ شده...
ولی میدونید که میام... و میدونید که میام و میدونید که میام...
پس خوش باشید!
سرمون شلوغه دیگه...
میام حالا... اونجا ها هم میام... نگران چی هستید؟
راستی نمایشگاه نمیاید؟ بیاید دیگه
باز من رفتم از این نمایشگاه ها... آخر دلیل حضور خودم رو نفهمیدم... یکی دیگه غرفه میگیره! ما میریم پرزنت میکنیم
--
زنده ایم همچنان...
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد...
به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت...
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد...
رفته دستشویی الان میاد !!!
--
پ ن: پ ن ـَم کجا بود... هر چی میشه یه "پ ن" میندازه تنگش...
ما که بچه بودیم...
یه کهنه ای ، لنگ ماشینی، دستمال گردنی... چیزی پیدا میکردن میذاشتن لای پامون بُقچه میکردن تا بره واسه یه هفته بعد که بیان بازش کنن...
الان پوشک زدن واسه بچه! با خروجی هوا از هردو طرف ،8 لایه محافظ ، ویتامینه ، همراه با عصاره ی مالت ، 12 تا ایر بگ ، کروز کنترل ،سنسور عقب، تهویه مطبوع ، با ال سی دی !!مثلاً بچه تو این خودشو خراب کنه، پرفسور میشه ؟؟
شایدم بشه!! :دی
----
پ ن خصوصی: میلاد دوست داریم...
پ ن عمومی : نه که سرم یه کم شلوغ شده... این شد که کم پیدا شدم... ولی درست میشه ایشالله...
پ ن کُلی: خوش باشید !