گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

90 درجه...

پریشب عروسی بود! عروسی برادر عزیزم... و چقدر خوشحال... 


و قطعا شلوغی این 2 روز، یاد مرا از خودم دور کرده بود... 


ولی امشب... و امشب ها... عجیب حسی بر وجودم رخنه کرده... 


تازه "یاد" ـَم به خودم افتاد که حال، تک شده ام... و فقط یک شب بود که جمع ما را به من تبدیل کرد... 


و از این پس... من، فقط من خواهم بود... فقط یکی... اما دلم "ما" میخواهد...


ولی من...

               ... من؟


وقتها گذشته از بار آخری که به دورن خودم رفتم... به درون ِ"من" 


از خود، بی خبر شده ام... 


شاید لازم است تا "ما"، "من" شود که به خودم بیایم و درجه ی انحرافم را از مسیر بچگی بسنجم و قیاس کنم با آخرین سنجش که قطعا میدانم بیشتر از قبل است...


و بیابم راه ترمیم آن را...


ولی چه خوب که دلم به زبانم خوش است... به قلمم... به دست نوشته های قلبم... که گاهی مزاحی هم میکند...


آری مزاح


و گفتم مزاح...


عجب قدرتی دارم من، در نوشتم و خودم نمیدانستم! آری... 


بروم کاغذی را بدهم به "من" بلکه امضایی کند برای خودم ... 


تا نشانِ خودم دهم و...

                               ...  و چه بگویم؟


آیا بگویم که: "من" امضا کرده ام... ؟؟

 

                                     یا    بگویم که: "من" امضا کرده است... ؟؟



و خودتی آن لیچار که بار ما کردی...


و اگر تو خوشت آمد از چند خط بالا ...


بدان که تو نیز دیوانه ای... چرا که متن بالا را نیز یک دیوانه نوشته است... 


---


پ ن: احتمالا کمی سرم شلوغه این یکی دو هفته... کمی هم حس حالم کمرنگ شده...


ولی میدونید که میام... و میدونید که میام و میدونید که میام...


پس خوش باشید!

نظرات 10 + ارسال نظر
یگانه دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 13:00

اهم
سلامن علیکم عرض شد !!!!!!
به به می بینم که نوشته هات کلن یه 90 درجه ای چرخیده ها...
زدی تو کار ادبیونیسم
در ضمن دیوونه هم خودتی : P

عروسی برارتان مبارک ... (لری گفتم )
و شرمنده ازینکه دعوت کردیمونا ... ولی خب وقت نشد بیایم



ای بابا ما که خوشیم همچنان ... ولی گویا شوما ازینکه تک پر شدی کمی ناخوشید


این کیه خودشو به جای یگانه جا زده؟
دستاتو از زیر در بیار ببینم! خوب دیدم! حالا باید چیکار کنم؟
ببین برو بگو خودش بیاد... من که میدونم تو اون نیستی...


هوووو... یه سال نبودی حالا اومدی بد و بیرا میگی! خجالتم نمیکشه!

پس لُری؟ نگفته بودی کلک! :دی

فدا سرت... عروسی خودت جبران کنی ایشالله... :دی

پس ناخوش نشوی هیچ وقت!
نه بابا... تازه دوران عشق و حال شروع شد! :دی

یگانه دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 13:05

احتمالا کمی سرم شلوغه و این حرفا نداریم....
همین الان به همین ادرسی که می دم میری تا خودت درجا نیست و نابود کنی..
اتفاقا شنیدم کارش خوبه ... بی درد و بی بو کارشو انجام میده...
آخه نه اینکه از نوشته ات یه نمه شمه های افسردگی حاد مزمن روانی میاد
گفتم کار دیگه یه وقت دیدی سربه نیست کنی فوری یهو لازمت شد...

وای که تو چقدر به فکر دوستاتی...

یه کمم به فکر خودت باش! وگرنه از پا میافتی که...

افسردکی نبود که... یه احساس زود گذر زپرتی بود که سریعا جاشو به شادی مفرط داد... که قبلا از اینکه جاشو بده، فوران کرد و پا به عرصه قلم نهاد... :دی

حالا فوری هم نبود ایرادی نداره... وقت میگیرم بعدا میرم سراغش! :دی

PaRi چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 http://magicgirl.blogsky.com

ااااوووووووه برار! دیگه انقد پیچوندن نمیخواد که!!
یهو بگو منم زن میخوام!خلاص!
.
.
.
راستی حالا اینو خودت نوشته بودی؟

من نپیچوندم که... خودش هی میپیچید!

کی ؟ من ؟ بیخیال بابا... مگه مخم عیب داره ؟
.
.
.
.
نه، دادم بقال سر کوچمون نوشت منم گذاشتم اینجا!

حالا خودت قلم ِ خوبی نداری چرا به مردم گیر میدی؟

فریناز پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:13

به به
سلام به دیوانگان خوش قلم

تو نمی گی یه فرینازی بود یه زمانی میومد لیچار بارت میکرد و میرفت؟
نه
تو خجالت نمیکشی؟

میگم ام اس تی دلم واسه اینجا لک زده بودا
میدونی که
اصلا واسه خودت نبود:دی

بهههههههههه

سلام به عاقلان خوش قلمتر...

حالی از دیوانگان پرسیدی؟ :دی

آخ، میگم یکی بود هیچ خجالت نمیکشید و هی لیچار بار ِ ما میکردا... بگو تو بودی پس ؟!

کم پیدا شدی!؟ بیا یه کم از بار روی دوش من بردار بلکه سرم خلوت بشه... پس دوست به چه دردی میخوره؟؟

میدونی کمرنگم یه مدت... ولی بازم میدونی که میام... یه فری که بیشتر نداریم! فقط یه دونه... که اونم واسه تست بوده دیدن جنسش خوب نیست دیگه تولید نشد!

نه دیگه... خودت که بهتر میدونی! علاقه ای به کشیدن خجالت ندارم... میگن کشیدنش ضرر داره... از سیگار هم بدتره!

جون مصی؟ شوخی میکنی!؟ دل به دل لوله کشی شده بالاخره دیگه...

من اصولا آدم دل تنگیم... جزو اسامی من هم هست! "مصی دلت تنگ"

آره... منم گاهی دلم واسه وبلاگم تنگ میشه! ولی واسه خودم نه...

فریناز پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:17

چرا هی می پیچی؟ بعد دوباره می پیچی! بعد سه باره می دوری دوباره می پیچی! یه دفه م می ری تو جاده خاکی ترمز دستی رو میکشی

شما پسرا همینید دیگه
عینهو یه آدم متشخص متمدن متدین متخفن( یعنی همون خفن خودمون:دی) نمی تونیند صحبت کنید

هی دوس دارید بپییچدید

همین پیچش ها بود که قلمم رو روان ساخت تا جوهر وجودم بر روی کاغذ نمایان شود... وگرنه منو این حرفا محاله!

شما پسرا؟

1. منو با بقیه مقایسه نکنا! من کلا متفاوت میباشم!
2. چه دل پری از پسرا ی بدبخت داری تو! خجالتم نمیکشه
3. خودت نمیتونی عینهو همون چیزایی که گفتی صحبت کنی! :دی
4. شما دخترا که متاسفانه همرو نا امید کردید :دی

اصلا شاعر میگه... میتونیم میپیچیم... میتونی بپیچ!

فریناز پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:19

اونوقت این همه من در من ما در من من درما و تو در همگی و اینا به نظر مخ آکبند جنابعالی 90 درجه س؟!

خدایا اینو به خودت میسپرم
بیچاره زن میخواد
لااقل یه شفاییش بده ما بتونیم بریم آستینامونا بالا بزنیم واسش

لابد به نظر من که 90 درجس که تو عنوان نوشتم دیگه! حالا به نظر تو چند درجس؟ 360 ؟ :دی

بیچاره کیه؟
کی زن میخواد؟

خیلی هم همه چی خوبه... تازه به آسایش و آرامش رسیدیما... همین مونده بریم خودمونو دو دستی بدبخت کنیم بره... والا !

ضمن اینکه شاعر تاکید میکنه:
همه چی آرومه و ...

شوما اگه آستین بالا زن بودی چرا درد خود دوا نکردی!

شفا رو پایم... ایشالله همه با هم دسته جمعی رفته بودیم زیارت...

حالا دیدی چقدر شادم! :دی

مریم پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:59 http://www.twosister.blogsky.com

به به تبریک میگم عروسیه داداشه گرامیتونو ایندفعه چه پیچ در پیچ نوشتی گیج شدمممم!

ممنوناتم...

ایشالله عروسیه داداشت(اگه داشته باشی و مجرد هم باشه ) رو بهت تبریک بگم بلکه جبران کرده باشم این تبریکتو! :دی

پیچ خالی که نبود... مهره هم قاطیش گذاشته بودم... فقط باید پیچ و مهره هارو درست میبستی... به همین راحتی

مطهره جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:45 http://ferimoti.blogsky.com

مبارک باشه عروسیشون..ایشالا عروسیتون
ببین داداشت ازدواج کرده تو این همه متحول شدی حالا فکر کن اگه خودت ازدواج کنی دیگه چی میشی....

نوبت شمام میشه همین روزا...

حالا زیاد غصه نخور..پسته بخور

ممنونم، ایشالله عروسیه خودت... اهه... فحش میده

ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم! بالاخره ادامه تحصیل و تفریح و مجردی و دوستان و عشق و حال و اسکیو شمال و جنوب ... اینا مونده هنوز تا تمومش کنم!

نه دیگه! این همه تحول فقط واسه چند دقیقه بود... بعد برگشتم به حالت سابق...

ازدواج کنم فکر کنم بدتر بشه!

همین روزا... بیخیال بابا... مگه عقلم کمه... تازه دارم طعم جدیدی از مجردی رو میچشم! و کیه که از این طعم جدید بدش بیاد... اینقدر خوشمزس که نگو...

پسته داری بده ما هم بخوریم!

فریناز جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:18

اومدیم دید بزنینم ببینیم چه خبرا

حال و احوال خُبـِس دادا؟

زن اِسِّدی؟

عیالی نو مبار ِک دادا

پس دید هم میزنی؟

خوب خوبس آبجی اصفهونی

ماشالله خوب اصفهانی حرف میزنیا... فک میکردم از این الکیایی

مریم پنج‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 13:52 http://www.twosister.blogsky.com

چرا پست جدید نمیزاریییی؟؟

آها... این شد یه سوال خوب...

و اما جواب... در مطلب بعدی...

اگه مطلبی در کار باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد